گویی همین دیروز بود که تیک تاک های ساعت پیام آور خبری بودندتیک،تاک...تیک،تاک
" آغاز سال یکهزارو سیصدو هشتاد و نه"
و حال آغازی دیگر
همه در تدارکات این آغازو تدارکات ما میان این همه نیست!
تدارکات ما در سفر است و عده ای در تدارکات این سفر
عده ای در منزلی نو و گروهی در پی نو نواری منزل
در این میان دیگری سومی هم هست که...نیـــــــــست!
وگروهی هم در پی تحول حال در حول حالنا الا احسن الحال
و حــــال...
از اتاق به هال میروی و از هال به اتاقی دیگر
در جست و جوی تحول
و نمیدانی که حال را باید در جایی دیگر جست.
روز شمار زندگانی روز های آخر را متذکر میشوند
وتو را از مرتبه ی دهگان به دهه ای دیگر هدایت میکنند
دیگر وقتی نمانده و کلی کار که مانده!
ثانیه ها با وسعتشان به سرعت ذهن تو را سپری میکنند
و تو نیز خاطراتت را مرور
و معنی یک چشم به هم گذاشتن را میفهمی!
جمله ای که آشنایت بود
دیروز و امروز و فــــــــــــــردا!
جمله ای که خاطراتی را به دوش میکشد
خاطرات غفلت؛
خاطره ی جا ماندنت از اتوبوس؛
سفری که به پایان رسید؛
عمری که گذشت و سالی که متحول شد،تنها در عرض یک چشم به هم گذاشتن!
و تو در میان این چشم و چشمی ها به یاد می آوری...
حرف بزرگی که بزرگ نبود
آوایی که نسیان ناپذیر نبود
توقعی که به جا نبود
و اعتنایی که بی اعتنایی نبود!
تو به یاد می آوری و فراموش نمیکنی
نه به این معنا که فراموشی ناپذیرند،بل به این معنا که مـــــــــــی خواهی فراموش ناپذیر باشند!
و سالی را نو میکنی همراه خاطراتی کهنه و دوستانی کهنه تر
ومـــــــی نازی
"به تک تک این ثانیه های سپری گشته ی عمر؛که به قدیــــــــمی شدن دوستی ات می ارزد!"